بس که چون برگ خزان دیده پریشان حالم
سایه خود را به زمین می کشد از دنبالم
جگر پاره ولی نعمت سی روز من است
نکند دغدغه رزق پریشان حالم
کیست جز آینه و آب درین قحط آباد
که کند گریه به روز سفر از دنبالم
هر که را درد دلی هست به من شرح دهد
هر که را بار گرانی است منش حمالم
گه به خاکم کشد و گاه به خون غلطاند
چون پر تیره و بال تن من شد بالم
گریه سنگدل از بس که فشرده است مرا
خار در دیده آیینه زند تمثالم
باده صاف بود آینه طوطی من
در حریمی که لب جام نباشد لالم
آب در دیده آتش ز ترحم گردد
صائب آن شمع اگر شعله زند در بالم